ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هشتاد و دوم
زمان ارسال : ۲۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
بعد تموم شدن حرفام لئون دست سالمشو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت :
- صبر کن، صبر کن
ساکت شدم و منتظر نگاهش کردم
- یعنی تو میگی که فقط یک شیرینی فروش هست که این شیرینی رو میفروشه و اون میتونه مارو به پاشا برسونه؟
ذوق زده بشکن زدم و گفتم :
- اگزَکلی
شایان چونه اشو خاروند و متفکر گفت :
- مسخره است.
صورتمو براش جمع کردم و رو به لئون گفتم:
- تو حالت خوب نیست منو شایان
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
نیلوفر آبی
00ای وای کی کشته شد آفرین به وماتیلدا مرسی خسته نباشید عالی بود