به سردی یخ به قلم ملیکا کاظمی
پارت چهل
زمان ارسال : ۴۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
***
«حال»
«برفین»
نگاهم خشمگینم را به آدم برفی دوختم. دلم میخواست سرش را به دیوار بکوبم تا شاید بمیرد از دستش خلاص شوم. به خاطر او بود که صاحب همانند درندههای وحشی به جانم افتاد.
از دستش دلخور بودم. دلخورتر از هر باری که من را با آن درنده تنها گذاشت...
این بار او به من قول داده بود. قول داده بود بماند و از من محافظت کند!
- چرا مثل قاتلای جانی بهم نگاه میکنی...
خش
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مونا
10ملیکا جان امیدوارم که هر مشکلی که توی زندگیت هست رفع بشه چون که تو با این پارت یک گره خیلی بزرگ از مشکلات خیلی هامونو باز کردی چشمامونو باز کردی ،من همه نوشته هات رو برای خودم نوشتم تا جلوی چشمم باشه❤
۱ ماه پیشمینا
20خیلی قشنگ بود ، تلنگری که تا به خودمون بیایم و بفهمیم که توانایی تغییر مسیر زندگی را داریم و این ما هستیم که باید به خودمون تکیه کنیم و رویاهارو به واقعیت تبدیل کنیم. نویسنده عزیز بابت قلمت ممنون❤
۱ ماه پیشفیونا
20هررر پارت جذاااب تر از پارت قبلییی🌝❤️👏🏻
۱ ماه پیشفاطمه
20آدم برفی حرف درستی به برفین زد باید برفین متوجه خودش میکرد نباید منتظر کسی بشین این چند روز برفین بتون خودشو از نوع بساز جایگاه پیدا کن تو باند 😎
۱ ماه پیش
نشمین
10خیلی قشنگ بود تک تک حرفهای آدم برفی تلنگری بود ک برفین خودشو پیدا کنه