کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۲۹۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
_منم باهات میام.
_باباجون، من خودم باید باشم. گفتم که شاید دیگه کارشو ول کرده باشه. بنده ی خدا دو تا دختر بزرگ داره.
با اینکه زیاد با گفتنش راحت نبودم ولی پرسیدم:
_میشه همین فردا بریم؟
قبل اینکه پدر پیام حرفی بزنه سریع گفتم:
_پیام که گفت دیشب چه اتفاقایی افتاد، میترسم همه چیز بدتر بشه.
_خیلی خب، پس شما امشب همینجا بمون، من به خانوم میگم یه چیزی واسه تو راهمون درست کنه ک
Niloofar
00زهرا جون عالیییی هستی هر دفعه با هیجان بیشتری زمانو دنبال میکنم😍😍😍😍