حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت نود و ششم
زمان ارسال : ۳۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
چشمان مشکی و ژرف نگرش به صورت آشنای وصال مات ماند و زیر لب زمزمه کرد: مجد!
بی حد از این نام فامیل نفرت داشت. در دوران کودکی نفرت انگیزتر از این نام فامیل و صاحبش ندیده و نشینیده بود. احتمالا شباهت نام خانوادگی بود مانند شباهت عجیب چهره اش. شاید هم نه....
در قسمت عیان نشین شهر بود و همین مهر تأیید بر یقینش بود. اما چهره دختر جوان.... واقعاً عجیب بود!
موبایلش را مقابل وصال گرفت و گفت: ش
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.