سایه ی من جلد سوم به قلم زهرا باقری
پارت بیست و ششم
زمان ارسال : ۵۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
شش ساعتی میشد که تو خیابونا علاف بودیم. از وقتی پیام بابا رو دیده بودم حتی یه ثانیه هم آرامش نداشتم. نه من، نه مهرداد و مینا. هممون افتاده بودیم تو خیابونا و دنبالش میگشتیم.
از صبح دیگه جایی نمونده بود که نگشته باشیم، تهشم کارمون به جایی کشید که به اصرار مهرداد راه افتادیم سراغ اجنه و با کمک سیاوش از اونا درمورد بابا میپرسیدیم.
درک و هضم این موضوع واسم خیلی سخت بود، اینکه خو