حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت نود و پنجم
زمان ارسال : ۳۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
قلبش چکش وار می کوبید و سرمای وهم انگیزی بر تنش چیره می شد. نگاه خریدارانه و هرزۀ مرد، سیمای پریوشش را از نظر گذراند و با لبخند مشمئز کننده آرام لب زد: بی سر و صدا راه بیفت.
زبانش به سق چسبیده بود. گلو و پاهایش خشکیده بود و مردمک هایش دو دو می زد. مرد با فشار ریز چاقو به پهلویش سیخونک زد: راه بیفت تا بد نشده برات.
پاهایش آهسته و لرزان قدم برداشتند. چرا فراموشش شده بود افرادی هم گچون اف
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.