قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و بیست و هفتم
زمان ارسال : ۴۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
وقتی بیدار شدم آفتاب پهن شده بود. دیشب تا نزدیک سپیدهدم چشم روی هم نگذاشته بودم. در تاریکروشن اتاق دراز کشیده بودم توی رختخوابی که ایرج برایم پهن کرده و چشم دوخته بودم به سقف. صدای نفسهای آرام ایرج نشان میداد زود به خواب رفته اما من طوری بغض داشتم، آنقدر دلم پر از درد بود که انگار خواب تا ابد از چشمم گریخته بود. داشتم دیوانه میشدم. دلم میخواست زار بزنم. تصور اینکه شمس اینقدر پ
ساناز
00💜💙🤎🩵💚💛🧡❤️