قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و نود و هشتم
زمان ارسال : ۸۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
نفس صداداری بیرون دادم و منتظر به شمس خیره شدم. لبهایش را روی هم فشار داد و گفت:
- چند روز بعد فرمانده بهم خبر داد که تو رو گرفتن. میگفت مشکوک شدن که تو کارهای مادرت شرکت داشتی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
- تو باور کردی؟ تو که میدونستی من از هیچی خبر هم نداشتم.
- از کجا باید میدونستم تابان؟ من خودم به مادرت کمک کرده بودم و به تو نگفته بودم، احتمالش بود که تو هم کمکش کرد
ساناز
00عالی بود❤️❤️❤️