سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد و نهم :
من که یک لبخند ریز روی لبم نشسته بود با شنیدن این جمله از محمد تکانی خوردم .حتی تصورش هم وحشتناک بود که در تمام مدت محمد مرا زیر نظرداشته باشد. اما با همین یک کلمه مهر تاییدی زد بر هرچه از آن میترسیدم. برای دور کردن خودم از آن فضا با عجله به سمت اتاق دویدم و به بهانه لباس عوض کردن تا میتوانستم از اتاق بیرون نیامدم .در حالتی شبیه شوک بودم. توقع نداشتم محمد بداند و عکسالعملی نشان ندهد
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.