پارت سوم

زمان ارسال : ۸ روز پیش

بیست دقیقه‌ای که گذشت صدای هی هی ماهر برادر کوچک‌ترش بلند شد و پشت بندش صدای واق واق سگ‌ها در فضای خالی کوهستان طنین انداز شد.

ماهر گوسفندان را از سیاه چادر بیرون کشید و آنها را از لابه‌لای چوب‌های دروازه حیاط خارج کرد به سمت کوهستان هدایت کرد ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید