تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت نهم
زمان ارسال : ۲۹۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
استکانی چای از سینی برداشتم و نبات زنجبیلی در دهانم گذاشتم. اصلاً من چای را به عشق نباتش میخوردم. نبات را به یک طرف لپم فرستادم و با صدای بلند گفتم:
- مامان؟ یه لحظه بیا بشین.
- اومدم دختر، بذار میوه هم بیارم.
به ساعتم نگاهی انداختم و گوشیم را از کیف بیرون آوردم تا اگر احسان زنگ زد متوجه شوم. با آمدن مامان از جایم بلند شدم و جا میوهای را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. مامان ت
رها
00این رمان باسکه باز نمیشه ؟