زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل
زمان ارسال : ۶۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
یکتا اما اصرار کرد و گفت: بیا بریم دیگه، مزاحم چیه؟ تعارف که نداریم با هم.
حنانه کمی مردد ایستاد و امیر پیاده شد. چمدانش را داخل صندوقعقب گذاشت و حنانه ناچار روی صندلی عقب نشست. یکتا نیز پیاده شد و کنار حنانه جای گرفت. دقایقی بیشتر از حرکتشان نمیگذشت که گوشی امیر زنگ خورد. با دیدن شمارهی آرش و یادآوری قرار مهمانی، دلشوره گرفت و تماس را وصل کرد.
- الو... جانم؟
صدای نگران آرش
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مریم گلی
00خیلی قشنگ و هیجانی بود دمت گرم نگارجون
۲ ماه پیشم
00خیلی هیجانی بود این پارت ،پارت بعدی حتما هیجان انگیزه ،ممنوننویسنده جون
۲ ماه پیشمریم
00🤗😍
۲ ماه پیشساناز
00هردوتون رو می خوانم و عالی می نویسید ❤️❤️❤️
۲ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 20واییییی نکن فهمیدن که مهوا از طرف کی امده😮عالی بود مرسی نگار جونم ❤️❤️اتفاقا من رمان هردوتاتون میخونم هردوتون عالی مینویسین مرسی از هردتون💋❤️😍
۲ ماه پیشرویا
10تا اینجا خیلی عالی بوده پارت بعدی احتمالا خیلی هیجان انگیزه مرسی نگار جون ❤️🌹🌚
۲ ماه پیش
محیا
00وای وای حامی فهمید ، مهوام با اون وضع آشفته اومد بیرون نکنه فهمیدن مهوا و بقیه از طرف کی اومدن !!!!!