آن سبو بشکست به قلم مریم جاری
پارت سی و نهم :
پس از شام روی کاناپه آرام گرفت و همین که شمیم با سینی چای نزدیکش شد، دست او را گرفت و طبق عادت روی پایش نشاند. نفسی از سر آرامش کشید و گفت:
ـ سر هفته که داشتم میرفتم، غمی توی نگاهت بود که حس کردم از این سفر برنمیگردم. الآن هم یهطوریام، یه حالیام؛ اما خیلی خوشحالم که پیشت هستم.
طلبِ آشتی از شمیم هرقدر در ابتدا برایش حرکتی بچهگانه به نظر میآمد، اما به آرامشی که اکنون داشت