آن سبو بشکست به قلم مریم جاری
پارت سی و ششم :
باران تازه بند آمده بود، جویها لبریز شده بودند و آب باران در سراشیبی خیابان روان بود. از صندلی عقب پالتویش را برداشت و همین که پایش را از ماشین بیرون گذاشت، داخل چاله رفت و آب جمع شده در آن، یک وجب انتهایی شلوارش را به گِل نشاند.
اعصابش بیشتر تحریک شد و با چهرهای ناآرام به سمت دکان رفت و بیمقدمه پرسید:
ـ سیگار داری حاجی؟
حاجی که مردی پا به سن گذاشته و خونگرم بود، و مه
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۱۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.