پارت چهل و سوم

زمان ارسال : ۸۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه

صدای غزل لحظه‌ای جایش را به‌سکوت داد، او نمی‌دانست چه بگوید و گفته‌هایش را، چه‌گونه برایم بیان کند!
- من... من به‌خاطرِ خودت به خودت دروغ گفتم مهرو، الان وقتِ این نیست که لجبازی کنی یا از عالم و آدم بترسی تو باید...
میان حرف‌هایی که از نظر او دل‌انگیز بود و از نظر من زجرآور، پریدم و با حُزن گفتم:
- غزل تو جای من نیستی بفهمی تو دلم چی‌میگذره، مثل من از خانوادت دور نشدی، مثل م

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سهیل

    ۲۷ ساله 11

    همش فکر میکردم غزل از وجود داوین و دینا خبر نداره😁 نگو خانم دروغ مصلحتی گفته..عالی بود 👏

    ۳ ماه پیش
  • محیا

    40

    ای خدا چقدر خوبه این رمان😍🥲

    ۳ ماه پیش
  • آیرین

    20

    بسیارزیباعالیه عاااااااالیییییییییییی این قلبمم برایتونویسندجان❤❤❤❤❤

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه ❤️

    30

    عالی 🌟🌟👏 منتظر برخورد بین داوین وغزل هستم 😁

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.