تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت هفتاد و چهارم :
همه می ریم از حیاط بیرون .حاج خانوم دم در پسرهاش رو صدا می زنه:محمد،علی،داوود مادر چرا بیرون ایستادین حرف می زنین خب .بیاین تو هوا هم ابر داره.
پشت مادر داوود من و شبنم و آذر و مارال ایستادیم.داوود عصبانی می گه:پس کی می خواستین جریان این افشار بی همه چیزو به منمبگین؟.
حاج خانوم جوری با هول بیرون می یاد که ما هم پشت سرش همونجور می ریم.محمد با اخم می گه:شماها کجا برین داخل ببینم.
م
ساناز
00❤️❤️❤️