تلالو هور به قلم نازنین هاشمی نسب
پارت چهل و یکم
زمان ارسال : ۹۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
«مهرو»
دلم میخواست وسط همین پارک، زیر آسمان سیه رنگ خدا و روی همین زمینِ بیرحم، زار زار گریه کنم و اشک بریزم.
راحت زیستن برای من تا این حدّ دشوار شده بود! آیا یک زندگیِ بیدغدغه حق من نبود یا شاید، چون یک دخترم این حق برایم ناحق شده بود؟
اگر با آن مرد ناشناس میرفتم چه میشد؟ اگر باز ضربهی شلّاق سادگیام را میخوردم چه؟ من حتی دیگر از سایهی خود نیز میترسیدم.
- ع
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
🌹🍀✨
۳ ماه پیشمحیا
30ای خدا چقدر بامزه اند مهرو داوین😅😅
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
جدال بینشون از نظر منم خیلی بامزهاست😁😂 مرسی از نگاه پرمحبتت🌹🍀
۳ ماه پیشستاره
40این دینانعمتی برامهرو،بچه م کم بدبختی داره خوبه داوینچی نیومدخونه سوهان روحش بشه والا 😂
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
حتما از لقبیی که به داوین دادی«داوینچی» داخل رمان استفاده میکنم😂😁آره والا دینا نبود بازم مهرو با داوین جنگ داشت😂
۳ ماه پیش
Aa
00زیبا بود سپاس🙏🌺