پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۱۲۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 15 دقیقه

قاشق از لبه‌ی میز سُر خورد وبعد از چند چرخ روی زمین آرام گرفت.پروانه از جا بلند شد هراسان وشوکه گفت:
_بخدا من بهش نگفتم بباد...من نمیدونم چجوری اینجارو پیدا کرده الان میرم می فرستمش بره.
شیدا دست هایش را چلپیا روی سینه‌اش قرار داد وسرش را تکان داد.
_شاید یارو علم غیب داره.
پروانه پر حرص شیدایی گفت وبه طرف درب رفت.درب را باز کرد .حامی را دید که توی حیاط در حال قدم زدن دور خودش ب

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    یعنی خشک بشی پروانه که هوتن با اینکه برادرشوهر کشتی این همه عاشقته و دوستت داره ولی تو حامی بی شعور که بهت قرص داده رو واقعا که لیاقت همون حامی🤦 ♀️

    ۳ ماه پیش
  • پرنیا

    00

    چقدمظلوم شده پروانه،ولی حرفت درست نبود اصلا😒😒

    ۴ ماه پیش
  • فرگل حسینی | نویسنده رمان

    کدوم حرفش؟

    ۴ ماه پیش
  • رزا

    00

    عالی غمناک قلمت ماندگار عزیزن

    ۴ ماه پیش
  • فرگل حسینی | نویسنده رمان

    ممنون رزای عزیزم❤️‍🔥🥲

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.