تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت چهل و سوم :
صبح بازم از خونه بیرون می زنم .چند تا خورده خرید مونده که باید انجام بدم و در ثانی عینک داوود رو هم بگیرم.خریدها رو که انجام می دم آخرین مقصدم عینک داووده که با قبض رسیدی که عکسش رو برام فرستاده بود عینک رو می گیرم.از در مغازه که بیرون می یام.در حال گذاشتن قاب عینک توی کیفم هستم که با صدای سلام مردی سرم رو بالا می کنم.با دیدنش برای یه لحظه سر جام خشکم میزنه.عینک آفتابیش رو روی موهاش می زنه و
نسترن
00خدایا راستینو به راه راست هدایت کن🤲 آمین