تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت سی و هشتم :
سلامم تموممیشه و وقتی از سر نماز پا می شم اون هم وارد اتاق می شه.عینکش روی موهاشه و معلومه از گرمای هوا گونه اش گلی شده.لباسهاشو عوض کرده و یه ساک و یه کوله هم همراهشه.دوباره وقتی داره وسایلش رو زمین می ذاره سلام می ده.
-سلام.نمی دونستم نماز می خوندی.ناهار گرفتم.
جانماز تاشده روگوشه ی اتاق می ذارم
_پس بیا با هم بخوریم.چرا لباس خوشگلات رو عوض کردی.
به تیکه ی حرفم یهو خنده اش
Z
10وایی دوتا روانی زنو شوهر شدن مردم از خنده