پارت سی و هشتم :

سلامم تموم‌میشه و وقتی از سر نماز پا می شم اون هم وارد اتاق می شه.عینکش روی موهاشه و معلومه از گرمای هوا گونه اش گلی شده.لباسهاشو عوض کرده و یه ساک و یه کوله هم همراهشه.دوباره وقتی داره وسایلش رو زمین می ذاره سلام می ده.
-سلام.نمی دونستم نماز می خوندی.ناهار گرفتم.
جانماز تاشده رو‌گوشه ی اتاق می ذارم
_پس بیا با هم بخوریم.چرا لباس خوشگلات رو عوض کردی.
به تیکه ی حرفم یهو خنده اش

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Z

    10

    وایی دوتا روانی زنو شوهر شدن مردم از خنده

    ۲ ماه پیش
  • نسترن

    10

    باحال بود

    ۲ ماه پیش
  • سمیه هرمزی | نویسنده رمان

    ممنون از همراهیتون

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.