تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت بیست و هشتم :
مارال پشت چشمی نازک می کنه
-چه عجب چشممون به جمال عروس خانوم روشن شد.
اخم می کنم و جدی می گم:خواهر شوهر بازی در نمی یاریا.
-اگه اذیتت کنه چرا که نه؟!
مامان با سینی چای می یاد
-حالا یه چای بخور بعدا برو بخواب.
ابرویی بالا می ندازم و خودمو به اتاق سابقم می ندازم و روی تخت دراز می کشم.خواب خوبه،خواب خیلی خوبه.پلکهام که روی هم می افته ،خیلی سریع تسلیم دستهای قدرتمند خواب می
امیر
00عالی بود