تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت بیست و هفتم :
اونهم دادش به هوا می ره.دست روی قلبش می ذاره و صاف می ایسته
-برای چی داد می زنی دیوونه.
هنوز هم قلبم از ترس داره تند تند می زنه
-این چه وضع اومدنه مثل عزرائیل.
دستی به کمرمی زنه و با ناز می گه
-گمشو !عزرائیل به قشنگی من بود چه غمی داشت.
دهنموکج می کنم و اون سرخوش و بی غم دستهاش رو از هم باز می کنه و بلند وخندون می گه:هِلو مای هازبِند!
از خواب با وحشت پریده ام و حا
مریم
00عالی؛ مرسی❤