پارت هفتاد و هشتم :


وقتی به خود آمدم که وسط اتاق بودم. پرده تا انتها کنار رفته بود و نور ظهرگاهی، ذرات ریز غبار را نشان می‌داد. چشم‌های متعجب فرخ خیره بود به صورت لابد پر از سوال من.


چوب‌رختیِ توی دستش مهمان پیراهنی سرخ و ناآشنا شده بود.
...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.