ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد
زمان ارسال : ۶۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
منو حامی و لئون و شایان راهمون از هم جدا شد، سوار ماشین حامی شدم و همونطور که به روبه رو نگاه میکردم گفتم :
- فکر کنم هوا به هوا شدم...سرم گیج میره همش.
حرفی نزد و فقط به رانندگیش ادامه داد.
بهش نگاه کردم و پشت چشم نازک کردم، توقع داشتم بگه منظورت آب به آبه؟ که شگردم برای باز کردن سر صحبت باهاش جواب نداد.
اَه، چقدر یوبس بود.
- ببینم تو تا به حال از خدمات درمانی آمریکا استفا
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
آمینا
00گونی آرد با احساس تره واقعا😅😅😅عه چیکار کردن یواشکی با دکتر؟؟