مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت چهارده :
سورن ماشین را به پرواز در آورده و اشکان خود را به صندلی چسبانده بود و دستگیرهی سقف را محکم توی دستش گرفته بود. سورن عجله داشت و از دست دادن این موقعیت شدنی نبود. ساعت از نه شب گذشته بود و او تا مقصد فاصلهی زیادی داشت. دستکشهای سیاه و چرمیاش را رو ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
عسل
۱۸ ساله 00تصویر سازی فوق العاده رمان ادم و به وجد میاره واقعا ! قلم شما عالیه خانم دریکوندی