پارت بیست و پنجم

زمان ارسال : ۳۰۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

_چرا نمیای؟
_هیچی!
پیام که دید من خیره شدم به خونه ی عموش راه رفته رو برگشت و کنارم ایستاد. با نگرانی ازم پرسید:
_چیزی دیدی؟
_نه!
_پس چرا نمیای؟
_نمیدونم! فقط...
_فقط چی؟!
_جدیدا حس میکنم روح تابان هنوز اینجاست!
_مگه این اواخر چیزی مصرف کردی؟
این سوال تو ذهنم پردازش نشد. سرمو چرخوندم و با تعجب پرسیدم:
_یعنی چی؟
پیام خیلی جدی گفت:
_میگم چیزی مصرف کر

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Niloofar

    00

    اینا دیوونه ن بابا من اگه بودم همون اولین روز با اولین اتفاق میرفتم دنبال یکی ک مشکلم حل شه

    ۹ ماه پیش
  • زهرا باقری | نویسنده رمان

    ولی حس میکنم یه وقتایی آدم ناخودآگاه سهل انگاری می‌کنه و هی عقب میندازه، بعد بیشتر وقتا به هر کسی هم نمیشه اعتماد کرد ممکنه یه کاری کنن شرایط سخت تر بشه.

    ۹ ماه پیش
  • سحر

    ۳۳ ساله 10

    وای نمیدونستم پارت آخره حسابی موندم تو خماری🙂🙂🙂🙂عالی خیلی خوبه حالا چجوری یک ساعت و نیم صبر کنم اخه

    ۱۰ ماه پیش
  • سمیرا

    10

    عالی

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.