مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۹۱ روز پیش
مات و متحیر زمزمه کرد: تو؟!
فرحان نزدیکتر آمد. دستش را برای کمک جلو برد و با لبخند کمرنگی گفت: آره، چرا تعجب کردی؟
افرا دست فرحان را رد نکرد و با کمک او، از جا بلند شد و لنگلنگان سمت تخت برگشت. هنوز همان پیراهن بلند تنش بود و بوی تلخ سیگار را به خود داشت.
- اینجا رو دیدم فکر کردم افتادم دست آدمای بهمن! هول برم داشت.
لبهی تخت نشست و چندبار سرفه کرد. حال خوبی نداشت و گلوی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00واقعا من گیج شدم بین قتل بابای فرحان و رابطه ساغر و طاها ،امیدوارم اتفاقی برای افرا نیافته،مثل همیشه هیجان انگیز ودوست داشتنی ،ممنونم نگار جان