مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۱۰۷ روز پیش
مات و متحیر زمزمه کرد: تو؟!
فرحان نزدیکتر آمد. دستش را برای کمک جلو برد و با لبخند کمرنگی گفت: آره، چرا تعجب کردی؟
افرا دست فرحان را رد نکرد و با کمک او، از جا بلند شد و لنگلنگان سمت تخت برگشت. هنوز همان پیراهن بلند تنش بود و بوی ت ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مریم گلی
00واقعا من گیج شدم بین قتل بابای فرحان و رابطه ساغر و طاها ،امیدوارم اتفاقی برای افرا نیافته،مثل همیشه هیجان انگیز ودوست داشتنی ،ممنونم نگار جان