پارت شصت و پنجم

زمان ارسال : ۱۰۷ روز پیش

مات و متحیر زمزمه کرد: تو؟!

فرحان نزدیک‌تر آمد. دستش را برای کمک جلو برد و با لبخند کمرنگی گفت: آره، چرا تعجب کردی؟

افرا دست فرحان را رد نکرد و با کمک او، از جا بلند شد و لنگ‌لنگان سمت تخت برگشت. هنوز همان پیراهن بلند تنش بود و بوی ت ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید