تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت چهل و هشتم :
افکارم در حال سوراخ کردن مغزم بود. به سختی ادامه ماجرا را تعریف کردم:
_گفت دکتر اشتباه کرده .گفت عقیمه و نمیتونه بچه داشته باشه.منه احمق آنقدر وابسته شده بودم که گفتم تو باشی کافیه. بچه نمیخوام.اما..اما حالا پشت تلفن گفت میخواستم بچم از عشقم باشه.چرا با من اینکارو کرد؟؟
انگشت شستش را زیر چشمانم کشید.اشکم را پاک کرد و گفت:
_سایه جان دخترم هر کار خدا حکمتی داره.ما شاید اون لحظ