مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت نهم :
*شروع موسیقی*
مردی در حالی که مدام به پشت سر خود نگاه میکرد توی تاریکی میدوید... سریع و بی وقفه! در میان انبوه درختان و شاخههای خشکیدهشان...
ناگهان پایش به سنگ کوچکی که در خاک گرفتار بود، برخورد کرد و سکندری خورد. تا زانوانش خم شد ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Setareh
00این بچه روانش بهم ریخته🥲💔