گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت نود و هشتم :
بگو راست میگی، الله رو قسم بخور، درست شنیدم؟!
تاته با تشر از ئهدا خواست آرام باشد روی زانوی سیروان زد و با سر اشاره به ادامه دادن کرد.
- بله میگفتم، پاوه که رسیدیم بعد از اینکه جاگیر شدیم به واسطهی یه نفر تونستم از هورامان خبر بگیرم.
کمی مکث کرد و با لبخند به ئهدا نگاه کرد.
- متی گیان یکی دوبار هم تلفنی حرف زدیم.
ئهدا جیغ کوتاهی کشید و دستش را ر
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۶۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.