تلالو هور به قلم نازنین هاشمی نسب
پارت بیست و ششم
زمان ارسال : ۵۵ روز پیش
بیتوجه به ذرّات ریزِ خاکی که روی تشک سپید رنگ تجمع کرده بودند، سرم را چرخاندم و روی همین خاکی که بهظاهر آن را تمیز کرده بودم، گذاشتم.
در این شب، من تمام آرامشهای این عالم هستی را میخواستم. نمیدانستم با این احوالات تکیده، اصلاً فردایم را چهگونه سپری خواهم کرد اما این را خوب میدانستم که این روزها، حالم هیچ خوش نبود.
پشت پلکهایم از خستگی گویی تهی و خالی بود، مردمکهای
اطلاعیه ها :
سلام دوست کتابخون من🌿🌼
یادت نره این رمان رو بهکتابخونهات اصافه کنی و با یه نظر کوتاه به من انگیزهی نوشتن ببخشی✨
با نظرات شما من برای ادامه رمان کلی انرژی میگیرم🌈
مطمئن باشید کلی هیجان و گریه و خنده درپیش داریم.
بازم متشکرم از تمام عزیزانی که رمان رو مطالعه میکنن و نظرات زیباشون رو ثبت میکنند✨🌼
سلام🖤🙏🏻
متاسفانه یکی از بستگان نزدیک بنده فوت شده. امیدوارم عذر بنده رو بپذیرید و چندمدتی برای ادامهی رمان صبوری کنید تاکمی حال روحی بنده بهتر بشه🖤😔
بازهم تشکر از صبر و درک شما
شیدا
00خیلی مشتاقم بددنم داستان آقا داوین چیه