قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۹۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
شمس همانطور که مقابل فرمانده خبردار ایستاده بود نگاهی به ابروهای گرهخوردهی او انداخت اما به خودش شهامت داد که یک بار دیگر شانسش را امتحان کند.
- خواهش میکنم قربان. اجازه بدید برم با مادرم صحبت کنم. فقط یه تماس کوتاه بگیرم، چند ساعت بهم مرخصی بدید.
اخم فرمانده غلیظتر شد.
- یه بار فرار کردی و گرفتنت، یه بار دیگه چهار ساعت مرخصی داشتی و با تأخیر برگ
م
00شمس نامرد بخاطر نجات خودش تابان گذاشت کنار،فکر نمیکردم اینقدرنامرد باشه به این زودی بخواد ازدواج کنه