پارت هفتاد و هشتم :

یک ساعت بعد کاظم خان و دایی حسام به خانه برگشتند و من و خاله سیما مضطرب سمتشان رفتیم و این سؤال مشترک را بر زبان آوردیم:
ـ چی شد؟ رضایت داد؟
دایی حسام سرش را به نشانه مثبت فرود آورد و من و خاله سیما از خوشحالی هم‌‌دیگر را بغل کردیم. دایی حسام که معلوم بود با زهره تسویه‌‌ حساب داشت، پرسید:
ـ زهره کجاست؟
خاله سیما جواب داد:
ـ مسعود بردش خونه.
کاظم خان با بی‌‌صبری گفت:

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۱۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    10

    خوب دیگه چیزی نشه برن سرخونه زندگیشون ممنون بانو😘

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍♥️

    ۷ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی عالی مرسی راضیه جونم ❤️💋

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍🙏♥️

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.