ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۹۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
درو باز کرد و از پله های زیادی که مقابلمون بود بالا رفتیم، لئون جلوتر رفت و بعد از تموم کردن پله ها سوار آسانسور شدیم. عجیب و غریب به در و دیوار آسانسور نگاه کردم و گفتم :
- خونمون تو آسمونه؟ آسانسور چی میگه؟
شایان ویلچر فلورا رو هول داد و باهم وارد آسانسور شدن و لئون دکمه رو زد.
طبقه های آسانسورو شمردم
- یک، دو، سه... ده! با عقل جور در نمیاد!
هیچکس حرفی نزد فقط فلورا لبخند
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
رعنا
۱۹ ساله 00یسسس عالیه لاویو حانیااا