پارت شصت :



آبکان مرد بلند بالایی بود با شنلی سیاهرنگ که خون تنش رویش خشکیده بود.

تریس موهای بلند سیاهش که با سنگ های قیمتی آراسته بود.

تلیمان با لخندی یک فاتح شنل ارغوانیش را روی زره نقره ایش پوشیده بود.

همه ما گرد سنگ بزرگ یشمی که آبکان را با زنجیری جادویی بسته بودیم.

ناله های جانخراشش باعث می شد تا زودتر جانش را بگیرم؛ اما ما منتظر برشید بودیم.

ساع

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۸۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    یعنی وقفه میفته 🙏💞⚘

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.