طلسم تارادیس به قلم طیبه حیدرزاده
پارت شصت :
آبکان مرد بلند بالایی بود با شنلی سیاهرنگ که خون تنش رویش خشکیده بود.
تریس موهای بلند سیاهش که با سنگ های قیمتی آراسته بود.
تلیمان با لخندی یک فاتح شنل ارغوانیش را روی زره نقره ایش پوشیده بود.
همه ما گرد سنگ بزرگ یشمی که آبکان را با زنجیری جادویی بسته بودیم.
ناله های جانخراشش باعث می شد تا زودتر جانش را بگیرم؛ اما ما منتظر برشید بودیم.
ساع
اسرا
00یعنی وقفه میفته 🙏💞⚘