سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد و دوم :
از اتاق که بیرون آمدم محمد کلافه روی صندلی نشسته بود ،نگاهش کردم و گفتم :
_ بهش قرص آرامبخش داده بودن ،زود خوابش برد .
محمد به گونه ای سر تکان داد که برایش مهم نیست و با جمله بعدی من ،مستقیم نگاهم کرد :
_ مگه نگفتی کار داری ،من خودم میرم خونه .
محمد پوزخندی زد و با دست به بیرون اشاره کرد و به راه افتاد ،به اجبار همراهش رفتم .در طول مسیر گوشی محمد یک سر زنگ خورد و مشغول جواب دادن
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.