سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد و یکم :
محمد پس از اینکه حال پگاه را پرسید ،خواست از اتاق بیرون برود که پگاه شوخ طبعانه گفت:
_ کجا میری ،تشریف داشتید ،والا عیادت کننده اینقدر خوش تیپ نعمته .
با عجله نیشگونی از بازویش گرفتم و محمد در حالیکه لبخندی کمرنگ روی لب داشت و بیرون می رفت گفت :
_ نه خدا رو شکر انگار حالتون زیادم بد نیست.
پگاه بی توجه به چشم و ابرو انداختن من گفت:
_ نه به خدا حالم خیلی بد بود ،الان یه ذره بهت
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۰۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.