قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت پنجاه و سوم
زمان ارسال : ۲۷۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای گوهر بلند شد. سراسیمه رفتم جلوی در، دیدم بیچاره عمه چادر به دندان گرفته از آن طرف کوچه میآید.
گوهر پشت سرش داد میزد: بروید... بروید... خودتان آبروریزیتان را جمع کنید. به دختر ساده من چه کار دارید؟ بس نبود بلاهایی که سرش آوردید؟ آی مردم این مشتی لیلا آمده به من میگوید زینت بیاید به عزت بگوید من با غلامحسین دوست بودم که طوبا خانم راحت شود. ببینید مرد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.