پارت سی :


ماشین متوقف می‌شود، چشم‌هایم را باز می‌کنم تا از پنجره به بیرون نگاه کنم.‌ برادر احدی از ماشین پیاده می‌شود، چند لحظه‌ای نمی‌گذرد که سید هم ماشین را ترک می‌کند.
ساکم را بر می‌دارم؛ به محض اینکه درب ماشین را باز می‌کنم تا پیاده شوم، یکی از آقایان حاضر در ماشین می‌گوید:

- لطفا صبر کنین تا برادر احدی بیان، بعد پیاده بشین.

بدون اینکه از او توضیحی بخواهم، به سر

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۵۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    عالی

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.