پارت سی

زمان ارسال : ۴۳ روز پیش


ماشین متوقف می‌شود، چشم‌هایم را باز می‌کنم تا از پنجره به بیرون نگاه کنم.‌ برادر احدی از ماشین پیاده می‌شود، چند لحظه‌ای نمی‌گذرد که سید هم ماشین را ترک می‌کند.
ساکم را بر می‌دارم؛ به محض اینکه درب ماشین را باز می‌کنم تا پیاده شوم، یکی از آقایان حاضر در ماشین می‌گوید:

- لطفا صبر کنین تا برادر احدی بیان، بعد پیاده بشین.

بدون اینکه از او توضیحی بخواهم، به سر

175
29,555 تعداد بازدید
98 تعداد نظر
48 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    عالی

    ۲ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید