پارت دویست و هجده

زمان ارسال : ۸۳ روز پیش

تا پیش از رسیدن صدرا صورت خسته‌ام را آبی می‌زنم و جلوی آینه‌ی دستشویی آرایش مختصری می‌کنم. تازه دو ماه از تاسیس شرکت گذشته بود اما رفته رفته سرمان داشت شلوغ می‌شد و هنوز امکان استخدام نیروی جدیدی را نداشتم. هدایت و کنترل یک مجموعه از چیزی که فکرش را می‌کردم سخت‌تر بود. همزمان باید با مشتری چانه می‌زدم، حواسم به کار طراح بود، تیم اجرایی را می‌چیدم و خودم را برای تاخیرات احتمالی و شک

1448
464,082 تعداد بازدید
2,183 تعداد نظر
239 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • یانا

    00

    درود بیچاره صدرا هی آوا داره بهش ضد حال میزنه دیونه کرده صدرا یتیم گناه داره

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😂😂😂😂ناز دخترم زیاده.😉

    ۳ ماه پیش
  • ستاره

    00

    ای جانم چقدقشنگن این دوتا😍😍

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😊😊😊😊

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    00

    ممنون زیبامثل همیشه😘💞

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    زنده باشید.🌺❤️

    ۳ ماه پیش
  • Aa

    00

    👏🌹🌺

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    ❤️❤️❤️❤️

    ۳ ماه پیش
  • یاسی

    00

    زیبا و دلنشین قلمی زیبا دقیقا خاطراتی رو برای من زنده کرده

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    دلتون***عزیزم. امیدوارم همه‌ی خاطراتتون قشنگ باشه.🌺🌺🌺

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید