عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۲۶۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
بقیهی صحبتهایشان را نشنیدم چون میدانستم تهش چیست و روی زمین رها شدم. نه! این خوشبختی کامل نبود... حامد حق نداشت زندگیام را به بازی بگیرد! کاش بافکرتر عمل کرده بود! نفهیمدم چقدر گذشته بود که دایی حسام و خاله سیما از اتاق بیرون آمدند. به زحمت برخاستم و اتاق را نگاه کردم. حامد همانجا ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. میدانستم حال او هم بهتر از من نبود... از لای در دیدم که رو
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جون ❤️❤️