آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت بیست و سوم
زمان ارسال : ۹۱ روز پیش
بازوم رو که بین انگشتاش گرفت و فشرد از بهت حرفاش بیرون اومدم.
با دست آزادش در آپارتمانش رو هول داد و تن بیجونم رو داخل واحدش کشید.
در رو که بست تازه به خودم اومدم و با چشم های وق زده بهش خیره شدم.
- چرا دروغ گفتی؟
کف دستش رو روی لبهام گذاشت و از چشمی به بیرون نگاه کرد.
چند لحظه بعد صدای دور شدن قدم های شقایق مصادف با برداشتن دستش از روی دهانم شد.
نفسش رو بیرون فرست
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.