زاچ به قلم ستاره لطفی
پارت سی و سوم :
تقلا کرد که از میان چشمان دو دو زنش آن موجود را ببیند، اما همان لحظه مشتی در دهانش فرود آمد و پشت بندش، صدای پوزخند آن موجود به گوشش رسید.
- وقتشه از غرورتون بگذرید... کار برنادتا دیگه تموم شد!
با درد بر روی زمین افتاد و آن موجود، با یک جهش از جایش خیز برداشت.
آب دهانش را به سختی فرو فرستاد و بیتوجه به دردی که در مغزش رشد میکرد، سعی کرد اطرافش را ببیند.
همان لحظه که چشمش به
مطالعهی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۱۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ستاره لطفی | نویسنده رمان
بله بله... حالا مونده تا هیجانات اصلی🤩🥲⚡
۷ ماه پیششیطون بلا
30سورا این وسط نقش بادمجونو داره😐😂 وقتی میاد بفهمه جنگه مثل این میمونه امتحان داشتی و تو خبر نداشتی و الان برگه امتحان جلوته😂😐
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
سورا با هرماس قهر بود🤣🤣 بخاطر اینکه سرش داد زد... بیچاره از کجا خبر داشته باشه محافظ شکسته شده🤭
۷ ماه پیشمریم گلی
10نمیدونم با اینکه حصار امنیتی شکسته شد و اترس هم گیر افتاده و دچار مشکل شده ،برنادت ها میتونن از خودشون در مقابل فولگورها دفاع کنن ،ممنونم نویسنده جان
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
نمیدونم... داخل جنگ ممکنه هر چیزی پیش بیاد، چه بسا که برنادت ها به خاطر یک مسئله قدرتشون ضعیف شده و عین قبل نمیتونن مقاومت کنند! ممنونم گلم✨
۷ ماه پیشسیا سیا نرمه نرمه
00هم سورا اومد اعتماد کنه یهو... به نظرم سورا ترجیح میده دروغ هرماس باور کنه تا هرچیزی ک وایلدر بش بگه از حقیقت :)
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
هرماس توی یکی از دیالوگهاش گفته که هیچ دروغی به سورا نگفته تا به حال🥺✨
۷ ماه پیشسورا
00سورا باید طرف هرماس باشه حتی به غلط🤣
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
حتییی به غللللط😂😂😂
۷ ماه پیشفاطمه
00اوه اوه جنگ شروع شد... ووییی چه خفن 🫣🫡🗿
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
بله بله😌 خودتان را آماده کنید و زرههایتان را بپوشید
۷ ماه پیشAsal
00باید ژانر هیجانی هم اضافه بشه!😂 این پارت هم خیلی خفن بود و بنظرم هرماس باید اول سراغ سورا میرفت چون اینطوری مطمعنا گیرش میندازن!
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
اضافه میکنم حتما😂 حمله یک دفعه ای بود دیگه... کسی انتظار نداشت حفاظ شکسته بشه
۷ ماه پیشS
00خیلی عالی و هیجانیه جنگم ک شروع شدد اول باید میرفت سورارو میبرد جای امن اینجوری ک سورا رو میدزدن مرسی بابت رمان عالیت
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
خبری از جنگ نداشت تا اینکه کلاغ چشم ذغالی براش خبر آورد... و خب انتظار نداشتن که فولگورها بتونن حفاظشون رو بشکنن و وارد بشن🥺 ممنونم عزیزم🌺
۷ ماه پیشنیلوفر ابی
00وای طفلی سورا امیدوارم گیر اونا نیوفته هرماس پنهانش کنه عالی بود
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
سورا شاید پیش هرماس جاش امنتر باشه...🙂
۷ ماه پیشفاطمه ❤️
00مثه همیشه عالی🌷🌷🌷🌹🌹 چرا یه دفعه انقد خبیث شدی ستاره جون😅 هی من با خودم میگفتم همچی آرومه نگو آرامش قبل طوفانت بوده ولی ما آمادگی هر گونه چالش رو داریم باور کن😉
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
بخدا من نمیخواستم خبیث باشم😂 انقد گفتین چرا همه چیز آروم و رویاییه، یک دفعه روح خبیثم خودش رو نشون داد😂
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
زندگی با چالشهاش قشنگه فاطمه جان🙂
۷ ماه پیشهاجر
00واای واقعا عالیه😍 دستت طلا نویسنده جون👏😘
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
ممنونم قشنگم🌷💫 خیلی خوشحال میشم با دیدن نظراتت✨
۷ ماه پیشAlieh
00اوه اوه چقدر بد شد برای برنادت ها امیدوارم زیاد خسارت ندن🙁🫠❤️
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
جنگ همیشه خسارتی به همراه خواهد داشت🥺
۷ ماه پیشستایش
00جالب و هیجان انگیز 🥰
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
ممنونم ستایش جان🌺 خوشحالم که همراهی میکنی و نظر میذاری برام🙏
۷ ماه پیشR
10کی قراره بفهمیم چرا ضعیفن و چرا؟ حالا میچسبه خوندن😙😂💃
۷ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
به زودی...
۷ ماه پیش
یگانه
10بالاخره قسمت های هیجانیش شروع شد🥰