سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد :
هیچ وقت فکرش را نمی کردم ،محیط معمولی بیمارستان برایم خاطره انگیز باشد ،اما این بیمارستان حس خیلی خوبی داشت.حس حمایت از طرف آرمان، نمی دانم چرا ولی همه ی هوش و حواس من را آرمان ربوده بود.سر بلند کردم ،محمد به سمت پذیرش رفت.پرستار روبروی گیت نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود .با رسیدن محمد نگاه ها روی او چرخید و بعد به من رسید.
_ سلام عزیزم خوبی؟بهتر شدی خدا رو شکر؟
نفسم را آرام بیرون
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۱۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.