قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و سی و هشتم
زمان ارسال : ۱۱۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
باز مرا به سمت ماشینش کشید. اگر موفق میشد، بیچاره میشدم.
متعجب بودم که چرا مردم اینقدر بیخیال شدهاند و کسی توجهی به فریادهایم نمیکند.
مرد آهسته اما با حرص گفت:
- این دوروبر پر از این چیزهاست. کسی نمیآد کمکت جنده. همه میدونن زنی که این وقت شب تو خیابونه داره میره دنبال شیفت دوم کارش.
دوباره لبخند زد.
- راضیت میکنم، اینقدر تقل
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
سارا
۲۶ ساله 10موفق باشی نویسنده عزیز