پارت چهل و نهم

زمان ارسال : ۲۷۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه

با صدای زنگ تلفن رشته‌‌ی افکارم از هم گسیخت. خاله سیما پشت خط بود که می‌‌گفت حامد در راه است تا برای صحبت بیرون برویم. هیجان‌‌زده به طرف آینه دویدم و بهترین مانتو و روسری‌‌ام را پوشیدم و آرایش کردم و عطر زدم و با تماس به موقع حامد بیرون آمدم. حامد جلوی در به ماشین پسرعمه‌‌اش تکیه داده بود و منتظرم بود. با دیدن من تکیه‌‌اش را از ماشین برداشت و با لبخندی زیبا به طرفم گام برداشت. احوال

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسیییی راضیه جونم 💋💋

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    زنده باشی عزیزم 💖⚘

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.