عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۲۷۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
من و خاله با نگاهی به غذاهای خریداری شده از او تشکر کردیم و با اینکه بیاشتها بودیم سر میز شام آمدیم. پس از صرف غذا و شستن ظرفها اینبار در هال دور هم جمع شدیم. حامد انگار با ما حرف داشت. من و خاله توجهمان را به او دادیم و او شروع به صحبت کرد:
ـ من واقعاً شرمندهام اما قصد ندارم از ایران برم. برعکس میخوام برای همیشه اینجا بمونم و خودم و بابامو از این گرفتاری نجات بدم!
خال