پارت چهل و هشتم

زمان ارسال : ۲۷۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

من و خاله با نگاهی به غذاهای خریداری شده از او تشکر کردیم و با اینکه بی‌‌اشتها بودیم سر میز شام آمدیم. پس از صرف غذا و شستن ظرف‌‌ها این‌‌بار در هال دور هم جمع شدیم. حامد انگار با ما حرف داشت. من و خاله توجهمان را به او دادیم و او شروع به صحبت کرد:
ـ من واقعاً شرمنده‌‌ام اما قصد ندارم از ایران برم. برعکس می‌‌خوام برای همیشه اینجا بمونم و خودم و بابامو از این گرفتاری نجات بدم!
خال

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.